داستان نویسی ورمان
**
در یک جنگل بزرگ و سرسبز، حیوانات زیادی زندگی میکردند. جنگل روزگاری زیبا و تمیز بود، اما اکنون پر از زباله و کثیفی بود. حیوانات در نظر نداشتند تا آن را تمیز نگه دارند و زبالههای خود را در گوشه و کنار میریختند.
روزی روزگاری، جغد دانا که بالای درخت بلند و قدیمی زندگی میکرد، به پرواز درآمد. وقتی از بالا به جنگل نگاه کرد، دید که جنگل پر از زباله است و بسیار ناراحت شد. او تصمیم گرفت به حیوانات بگوید که نمیتوانند این طور ادامه دهند.
جغد با صدای واضحی گفت: «حیوانات عزیز، ما باید دست به دست هم بدهیم و این جنگل را دوباره زیبا کنیم!»
خرگوش با نگرانی پاسخ داد: «اما این کار خیلی سخت است! اینجا خیلی بزرگ است.»
جغد دانا گفت: «خرگوش عزیز، وقتی همه ما در کنار هم باشیم و همکاری کنیم، میتوانیم کارهای سخت را آسان کنیم.»
سپس، حیوانات به گروههای کوچکی تقسیم شدند: سنجابها به جمعآوری زبالهها مشغول شدند، و پرندگان گلها را آب میدادند تا جنگل دوباره رنگین شود. حتی قناری زیبا آواز خواند تا روحیه همه را بالا ببرد.
پس از مدتی، جنگل دوباره درخشان و زیبا شد. جغد گفت: «حالا این شد جنگل ما! این خانه ماست. نباید آن را کثیف کنیم و حالا متوجه شدیم که وقتی متحد باشیم، هر کار سختی آسان میشود.»
حیوانات با شادی یکدیگر را در آغوش گرفتند و قول دادند که همیشه مراقب جنگل خود باشند.---
امیدوارم پیشنهادها به شما کمک کند تا داستان زیباتر و جذابتری بسازید! اگر سوال یا نیازی دارید، خوشحال میشوم که کمک کنم
این خبر فوقالعادهای است! خوشحالم که داستان شما الهامبخش بوده و میخواهید آن را به عنوان اولین داستان کتابتان بنویسید. نوشتن یک کتاب داستان میتواند تجربهای شگفتانگیز و رضایتبخش باشد
پارتی از رمان
ا صدای ساعت گوشی ساده و بدردنخوری که با کلی زحمت خریده بودم از جام بلند شدم. تند تند آماده شدم و رفتم سمت در کوچکی که خودم به زور از زیرش رد میشدم. با اینکه اصلاً دلم نمیخواست برم به اون خیاطی لعنتی، ولی مجبور بودم. وقتی به دم خیاطی رسیدم، رسولی هیز، صاحبکارم که بوی شرارت ازش میآمد، روبه رو شد. نگاهش رو به من دوخت. با اخم بهش زل زدم، و اون پیر خرفت با لبخند تلخ گفت: “به به، فاطمه خانوم، میگم به پیشنهادم فکر کردی؟”به عصبانیت جواب دادم: “ولی تو زن داری، یه بچه داری، همسن پدر منی. میفهمی؟”رسولی با همون چشای ترسناکش گفت: “ببین دخترجون، تو که کسی نداری، من صیغهات میکنم، در عوض تو میری تو خونهی من، خانوم میشی.”عصبانیت نفس از دلم گرفته بود. گفتم: “واگه قبول نکنم؟”لبخندی چندش روی لبهای رسولی نشوند، “خوب، اخراجت میکنم، میری گدایی سر چهارراهها.”نفسش رو حبس کردم و بدون جواب وارد خیاطی شدم. به درب کثیف خیاطی که رسیدم، دوباره حس میکردم در تلهای گرفتار شدم.