داستان فانتزی کودک و نوجوان

دور تا دور لبخند شادمان خطوط دوخت بود؛ انگار که کسی دهان او را به شکل لبخند دوخته بود . نفس در سینه ی هیراد حبس شد .

یک چیز وحشتناک دیگر هم بود؛ دندان هایش . دندان هایش که مثل دندان های گرگ تیز بودند . هیراد بلافاصله به یاد زمزمه ی خواهرش هنگام ورود او افتاد: اهریمن .

اهریمن، این درست ترین واژه ای بود که هیراد می توانست با آن مرد جوانی که رو به رویش ایستاده بود را توصیف کند . ترسیده بود . حس بره ای را داشت که در دام گرگی افتاده باشد . پا های کوچکش به لرزه افتاده بودند و تکان نمی خوردند . نمی توانست فکر کند . فقط خواهر بزرگتر و مادرش را می خواست . فقط آن دو نفر، با تمام غرغر هایشان، عصبانیت ها و مهربانی هایشان، کار های بی منطق و سؤالاتی که برایشان پاسخی نداشتند، و پدری که به یاد نداشت اما می دانست که قهرمان بوده، او در آن لحظه فقط خانواده ی کوچک عزیزش را می خواست .

ناخواسته به گریه افتاده بود . می خواست مثل پدرش قوی باشد، اما او تنها پسربچه ای بود که کاری جز گریه کردن نداشت . چهره ی شادمان دگرگون شد و رضایتی در آن پدیدار گشت . مثل اینکه از گریه ی این پسربچه ی بینوا خوشحال بود . دندان های گرگ نمایش را روی هم فشار داد:«ترسیدی؟»

آن قدر با لذت این سؤال را پرسید که هیراد حالش به هم خورد . چیزی نگفت و فقط سعی کرد جلوی گریه کردنش را بگیرد . شادمان نگاه ترسناکش را به سمت بچه های عروسکی که از ترس می لرزیدند برد:«شما این رو اوردید اینجا؟» هیچ کدام چیزی نگفتند . هیراد از اینکه آنها را هم به دردسر انداخته ناراحت بود، اما جرئت نداشت چیزی بگوید .

portfolio-preview
© تمام حقوق برای پونیشا محفوظ است